۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

۩۞۩ گذرگاه عاشقی ۩۞۩

و خداوند عشق را آفرید...

... تمام دنیای من هم ...

تمام دنیای من هم
اگر آفتـاب به عـظمـتـش و آسمان به وسـعـتـــش و کوه به صلابـتـش می نازد من به تو می نازم چون قشنگـــترین صدای زندگـیــم تـپـش قلـب تـــــوست و زیباترین تصویرزندگی ام نگاه پر مهر توست.
کویر زنده است چون امید دارد روزی باران به آن هستی می بخشد و من نیز زنده می مانم چون تــــو باران جان بخش منی.
اگر زندگی قطره اشکی بود به پایت می ریختم تا بدانی دیوانه وار دوســـــــــتت دارم

هنوزم در پی اونم
که میشه عاشقش باشم                                                
مث دریایه من باشه
منم چون قایقش باشم

هنوزم در پی اونم
که عمری مرهمم باشه
شریک خنده و شادی
رفیق ماتمم باشه

هنوزم در پی اونم
که عشقش رو سادگی باشه
نگاههای پر از مهرش
پناه خستگیم باشه

میگن جوینده یابنده است
ولی پاهای من خستس
من حتی با همین پاها
میرم تا حدی که جا هست

هنوزم در پی اونم
که اشکامو روی گونه ام
با اون دستای پر مهرش
کنه پاک و بگه جونم بگه جونم

نکن گریه منم اینجام
بزار دستاتو توی دستام
تو احساس منو میخوای
منم ای وای تو رو میخوام
تو احساس منو میخوای
منم ای وای تو رو میخوام

خستم و دلتنگ.

هم جونم مدتیه ازم دلگیره چون میدونم این شعر احساس رو خیلی دوست داره یراش گذاشتم و آهنگ وبلاگم رو هم تا اطلاع ثانوی همین میگذارم تا بدونه چقدر دوستش دارم.

 

... آموخته ام که ...


 

آموخته ام  که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

آموخته ام  که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام  که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام  که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام  که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می 
توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام  که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام  که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان

آموخته ام  که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام  که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

آموخته ام  که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام  که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را 
تصاحب خواهد کرد

آموخته ام  که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم

آموخته ام  که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد

آموخته ام  که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آنرا انتخاب کنم

آموخته ام که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید

آموخته ام که بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است: وقتی که از شما خواسته می شود، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد
 
زندگی

... تولدت مبارک ...

از  دفتر  عمر  گشودم  فالی                 

 

                        ناگاه  ز  سوز  سینه  صاحب  حالی

 

                                            گفتا:که خوش آن کسی که اندر بر او

 

                                                             یاری است چو ماهی و شبی چون سالی

 

 

هم جانم سلام ؛

 

راستش، میخواستم ، یه مطلبی درست و حسابی و متناسب با قصدم -که همون تبریک تولدت بود- بنویسم . مثلا یه چیزی به نام "در ستایش عشق" و یا متنی در همین مایه ها ، که خب نشد ویا به عبارتی، نتونستم ، چون اوضاع و احوال جوی طوری بهم ریخته که جمع جور کردن کلمات واقعا سخته ، و همینطور که شما استاد خوبم بهتر می دونی، چیزی که تو این شرایط نوشته بشه ، خیلی مزخرف و چرند از آب در میاد و بر دل که نمی نشینه هیچ ، اسباب  زحمت هم می شه !

پس مناسب دیدم که چندتا از رباعیات حکیم عمر خیام رو که همه ی گفتنی ها رو یک جا و به زیباترین شکل ممکن بیان کرده با هم در چنین روزی مرور کنیم ،‌ باشد که مقبول افتد .  و باز هم زاد روزت را شادباش می گویم.

 ولی اگر پیشم بودی شاید طور دیگه ای میتونستم از دلم برات بگم.

 

ما لعبتگانیم  و  فلک  لعبت باز

از روی حقیقی نه از روی مجاز

بازیچه همی کنیم برنطع وجود

رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

 

از آمدنم  نبود گردون  را  سود

وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

 

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

روز دگر از عمرمن وتو بگذشت

تا من باشم غم دو روزه نخورم

روزی که نیامده است و روزی که گذشت

 

آورد به اضطرارم اول به وجود

جز حیرتم از حیات چیزی نفزود

رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود

زین آمدن و بودن و رفتن مقصود

 

تقدیم به گل زندگیم

... زنجیر عشق ...

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
 چند مایل جلوتر زن ، کافه ی کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. . او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
 همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه."

بیایید هر کدام از ما زنجیر عشقی بسازیم که تا بی نهایت ادامه داشته باشد .
 
زنجیر عشق

... غم و شادی ...

دردستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است.

او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادیهایت را در جعبه طلا یی بریز .

با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می‌شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می‌شد!

در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!

جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم: پس غمهای من کجا هستند؟!

خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند نزد من!

از او پرسیدم: خدایا چرا این جعبه‌ها را به من دادی؟

چرا این جعبه طلایی و این جعبه سیاه سوراخ را؟

و خدا فرمود: فرزندم جعبه طلایی مال آنست که قدر شادییهایت را بدانی و جعبه سیاه تا غمهایت را رها کنی!

 

... شاعر و فرشته ...

 

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند .

فرشته پری به شاعر داد و شاعر شعری به فرشته .

شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و

شعر هایش بوی آسمان گرفت

وفرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه

عشق گرفت .

خدا گفت : دیگر تمام شد .

دیگر زندگی برای هر دوتاشون دشوار می شود .

زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود ، زمین برایش کوچک است

و فرشته ای که مزه عشق را بچشد ، آسمان .

... عاشقان ...

عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه معنی عشق را می دانند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه به زندگی امید والایی دارند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه به جزء یک نفر به کسی دیگر علاقه ی والایی ندارند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه هرروز از روز قبل عاشق تر هستند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه همیشه در رویای قدم زدن با عشقشان هستند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه عزیزی در زندگی دارند و همیشه به یادش هستند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه هیچ گاه عشقشان را فراموش نمی کنند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه روزها منتظر می مانند که برای یک لحظه عشقشان را ببینند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه عشق ورزیدن را دوست دارند.
عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه یک لحظه در کنار عشق ماندن را با هیچ چیز تعویض نمی کنند
و آخر از همه عاشقان را دوست دارم به خاطر اینکه عاشقند.
 

... روزای عاشقی ...

هم جونم :
 
روزای عاشقی چه روزای قشنگیه . خیلی خوشحالم که عاشق شدم و هستم و همیشه می مونم . حتی یکی از روزای با تو بودن باعث نشد که عشقم بهت بیشتر نشه ....

می خوام داد بزنم زیباترینم .... فرشته ای که زندگیمو قشنگ کردی ... وجودی که برای من تکی .... بهترین همیشه برات می مونم و برام بمون ..... اینو ایمان دارم که عشق  ؛ یعنی چشم بستن و اعتماد کردن.

 مث منه دیونه که فقط تو رو می بینم نازنینم و نمیتونم و نمی خوام چیز دیگه ای رو ببینم.

                                                                                                                دوست دارم هم .....

کاش تمام عشق ها اینجور ساده و بی آلایش بود.

... دوستت دارم ...

هم جونم

تنها ای دل نشین ترین و مهربانترین مصاحب لحظه های سخت و سنگین

تورا دوست دارم چرا که تنها با توست که می توان از

مرز اسارتها گریخت و با سکوت چشم و دل همنشین شد.
با لحظه های با تو بودن به راحتی میتوان از رنگ و روی زندگی

به سرزمین رویاهاو شقایق ها گریخت.
بیا با هم صندوقچه دلمان را باز کنیم و شادی حبس شده در را

چون پرنده ای آزاد و رها به پرواز در آوریم .
بیا خارهای کینه را ریشه کن کرده و تخم امید و مهربانی را بر

گوشه گوشه جانمان بپاشیم.

بیا با هم در قلمرو خورشید گام برداریم

و تصویر زیبای آرزویمان را در آئینه صاف افق نظاره گر باشیم.

اگر روزگار بی رحم است تو مهربان باش

اگر آفتاب میسوزاند تو سایبان باش.

... بچگی ...

هم جونم

بچه که بودم فقط بلد بودم تا ۱۰ بشمارم .نتیجه همه چیز  میشد ۱۰  .

از بابا که بستنی میخواستم همیشه  ۱۰ تا میخواستم 

 مامانو ۱۰ تا دوست داشتم

خلاصه ته دنیا ۱۰ بود             

۱۰ تا خیلی قشنگ بود

ولی حالا  نمیدونم ته دنیا چقدره ؟

نهایت دوست داشتن چند تاست؟

انگار خیلی حریص تر شدم

۱۰تا بستنی هم کفافمو نمیده

اما میخوام بگم                   

                                          دوست دارم

                                                                                             

                                                                                                            میدونی چقدر؟؟؟؟

به اندازه همون ۱۰ تای بچگی

 

؛ عاشق تو ها ؛